همین روزا بود که یه خبر خوش به ما رسید :)
اون موقع من راهنمایی بودم و قرار بود داداشم بعد از 7 سال برگرده پیشمون
روزی که شنیدم داداشم داره میاد فقط گریه می کردم و گریه
اونقدر گریه کرده بودم که چشمام باد کرده بود و قرمز شده بود
داداشم رو که روی دوش آوردن توی کوچه
مادربزرگ خدا بیامرزم بلند می گفت : وای مواظب بچه ام باشین
جمعیت از همه ی کوچه ها به طرف کوچه ی ما که بن بست بود سرازیر شده بود
تمام کوچه پر جمعیت بود
تا حدی که ما نمی تونستیم نزدیک داداشم بشیم
داداشم رو اول بردند خونه ی خانواده ی شهید کوچه مون
که خونه شون دیوار به دیوار خونه ی ما بود
بعد از مدتی اومد روی دیوار همون خونه ایستاد و بلند گو رو دادن دستش
و برادرم شروع کردن به صحبت کردن با مردم عزیزی که منتظر ایستاده بودن
همه ی جمعیت می خواستند دستشون رو به برادرم برسونند
و بهش خوش آمد بگن حتی کسایی که قبل از اسارت ندیده بودنش
کاش اون روزا دوربین فیلم برداری داشتم و می تونستم همه ی لحظه ها رو ثبت کنم
.
.
.
همون روزا که ما خوشحال بودیم و خنده و گریه مون با هم قاطی شده بود.
یه دختر شهیدی بهانه ی باباش رو می گرفته که مامان پس بابای ِ من کی میاد.
چرا پسر خاله حمید اومده ؟ پس حتما بابای منم میاد دیگه